الان با همه وجودم احتیاج داشتم حوالی عصر باشه، با یه کارت بانکی بی نهایت بریم بیزون، بی مقصد مشخص. و یه عالمه خرید کنم. دو تا گلدون بگیرم، یکی برای گل های تازه تو آب و یکی برای گل های عروسی که میخوام درستشون کنم. لباس پاییزهبگیرم، هرلباسی که به چشمم قشنگ اومد. و شالگردن.و کتاب. و هرچیزی، هرچیزی که قشنگ بود. بدون فکر به اینکه لازمش دارم یا نه و اینکه قیمتش چنده.
و مقادیر زیادی گل و گلدون جدید.
و حتی شاید یه سری لوازم آشپزخونه. مثل ست قاشق چوبی اینا.
و الان، برعکس رو مبل دراز کشیدم، و برعکس به کتابخونه نگا میکنم، و یه دستم خواب رفته، و مغز لعنتیم دست از سر مرور دیدار باشکوه امروز با بابا برنمیداره، و تو چشمام کیلو کیلو شن میریزن. و فکر موندن برنامه های امروز، مثل دیروز و پریروزم. و فکر تموم شدن شهریور با کارهایی که میخواستم بکنم و نکردم، دو سه نفری که عمیقا میخواستم ببینمشون و ندیدم.
و خب ساعت 1 شبه و متاسفانه نمیتونم برم خرید و همه چیزهای قشنگ و بیهوده ی جهان رو بخرم، و البته، اگر یک ظهر هم بود، اون کارته که بایدو نداشتم:))
چرا اینقدر الان نیاز به خرید دارم؟ چرا انگار سم امشب فقط با خرید از تنم خارج میشه؟ من که خریدی نبودم و نیستم.