چرا فرار میکنی، به سمت سنگرای نو؟
به کی قراره لو بدی، عقب کشیدن منو؟
درحالیکه چهارزانو گوشه ی فرش نشسته بودم و پیرهن سورمهای لنگریم مثل همیشه از شونهی راستم آویزون بود، زدم زیر گریه. از فکر به عجزم در داستان نوشتن.
جناب نون سعی کرد به شوخی برگزار کنه و گفت هورمونه و فلان و اینا، نمیگم نیست. اصلا هورمون جزیی از ادمه. اما من در این گریه و از اون مهم تر، در این احساس عجز جدیم. و کاش اینقدر عاجز نبودم. و کاش کسی بدونه چی میگم. البته نه، کاش ندونه.
بله، جلسه زیباتر از تصورم پیش رفت. هنوز همه چیز در لایهای از ابهامه اما من ابهامو دوس دارم و فارغ از اینکه در اینده چه اتفاقی میفته، امروز موقع برگشت از پآنجا رو سیاره ها بودم (چون قبلش رو ابرا بودم و اونموقع دیگه رفته بودم بالاتر!)
بعدشم که رفتیم افطاری و اون هم زیباتر از تصورم بود و بهترین بخششم نشستن کنار خانم مَت بود:') فقط از خانم فَم دور بودم و این پسندم نبود. اما حقیقتا خوش گذشت بهم.
خلاصه که من آمادگی روز به این زیبایی رو ندارم. و خجالت زده ی خدا و کائنات و شب قدر و اینام:' '' '' '' '' '')
- یکی از موردعلاقهترین آدمهایی که میشناسم، امروز بهم گفت من تو سال جدید دلم میخواد بیشتر باهات دوست شم. و روزم ساخته شد و الان رو ابرام.
-آقای پ.ا به استوریم (که هیچ ربط خاصیم نداشت) ریپلای زد که بیاید صحبت کنیم. و بله. منی که میگفتم خیلی بیشعورن و هرگز باهاشون کارنخواهم کرد (چون ناراحت بودم که صدام نزدن) دارم دوان دوان میرم که صحبت کنم باهاشون. نمیدونم چی میگه و چی میشه اما خوشالم:) خَیلی.
از امروز و این ساعت و اشک های از سر دلتنگی برای شما، از این لحظه و پای دلم که هنوز از اتاق آسمان روضهتان در نیامده، مینویسم که لطفا آخرین دیدارمان لابلای لحظات زیبای بهشتیتان، از خاطرتان نرود. قرار بود خانهتان بیاییم، نشد؛ در این دنیا نشد.
یک وعده دیدار در خانه بهشتیتان طلب ما. باشد؟ :')
کاش یه روز با صدای بلند بگم: نوشتن نیاز به استعداد نداره. نیاز به تمرین و ممارست داره. اینم نمونه ش!!
خدایا میشه بهم بگی چیکار کنم تا بتونم بنویسم؟ نمیخوام این وضعو. دیگه نمیتونم اینطوری. دارم خل میشم.
تقریبا میتونم بگم تارهای صوتیمو از دست دادم.
+ واکنش آدما وقتی میبینمم به جای اینکه" عه مریض شدی؟" باشه، "تو بااااز مریض شدی؟؟" عه!
اومده بودم یه دیگه بنویسم. اما مغزم، حقیقتا، بی اراده و اختیار خودم، جمله پست قبلو نوشت. ترسناک بود. چجوری؟
+همه جام درد داره و نوش جونم
+اون چیزایی که بابت گفتنشون اومده بودمم یادم رفت. شب بخیر
مغزم:
- امروز شونزدهمهههههه.
- خا؟
- نهههه روززز دیگههه تولدتهههه
-خب؟؟
همین دیگه:/
- تموم شد؟ اوکی. کجا بودیم؟ آها. چک لیست کارای فردا
🚶♀️
رویداد واقعا سنگین شده کارش. و دارم له میشم. راضیم البته.
فقط کاش نگران بُعد همسریم نبودم.
امروز فا پیام داده که آره یادت افتادم و دلم تنگ شده و ببخشید و فلان.
عصبانیم. خیلی. حتی معذرت خواهیشم بوی تعفن بی اهمیتی محض میداد. و میدونی؟ من ادم برگشت به این رابطه نیستم، حتی اگه جای شونزده هفده سال، سی چهل سال بود!
جا داره جلو آیینه وایستم و فرهادطور بگم: تو همونی که یه روز، فک میکردی فقط چهارشنبه ها میری مدرسه!
ولی امروز، شنبه تا پنج شنبه سرکاری
و داری جر میخوری:]]]
مامان چند وقت پیش برای محمدحسین یه هودی گرفت که خیلی قشنگ بود. سبز موردعلاقهم بود، با یه نوشته zara وسطش. به محمدحسینم میاد. من وقتی تنش دیدم گفتم چه قشنگ و این حرفا. مامان حالا رفته برای تولدم یه هودی سبز خریده، با این تفاوت که رو آستیناش گل دوزیِ گل و غنچه و اینا داره. محمدحسین از دهنش پرید که آره مامان رفته گشته یه چی شبیه لباس من امااا با گلدوزی که دخترونه ش کنه، پیدا کرده برات:)))
واقعا هم قشنگه و پوشیدم و دوست داشتم و اینا.
لحظه آخر که داشتم باهاش خدافظی میکردم، برگشته میگه: اگرم گلدوزیشو دوس نداری همینه که هست. از این به بعدم اصلا همینطوری برات میخرم هرچی بخرم. نه شبیه لباسای مردا. چیه هی یوقور یوقور. دخترونه بپوش درست شو اه.
میگم مادر من یکم دیر نیست برای تربیت دخترونه ی من؟ منو دیگه حتی شوهر دادی رفته.میگه نه خیر.دیگه گندشو دراوردی. همین الان باید درستت کنم دیگه بسه اه:)))
اینگونه.
ولی تلاشش برام قابل تحسینه حقیقتا
دیگه جدی جدی حس میکنم اینا رگای مغزمن که دارن از ناحیه بینی خارج شده و از دستم فرار میکنن! :))
خب دیروز یه جوری روز من نبود که به امروزم رسید و من دارم از استرس میپوکم:) و نکته اینه که حالا حالاها این حجم از استرس باهام خواهد بود.
چند روز پیش اومدم بنویسم "هربار قبل از این گفتم سرم شلوغه زر مفت زدم و تازه میفهمم سر شلوغ یعنی چی"
امروز اومدم بگم، چند روز پیش هم زر مفت زدم حتی:)
خب گویا قراره قضای ع.ماهانه ی ملوی این ماهم رو به اشد اشکال به جا بیارم :)))
به جهت روحی.
و نیز روزهای اخر شهریور که خب سخت اما خوب بودن، به شکل سخت و بدی از حلقم دربیاد:)))
الان با همه وجودم احتیاج داشتم حوالی عصر باشه، با یه کارت بانکی بی نهایت بریم بیزون، بی مقصد مشخص. و یه عالمه خرید کنم. دو تا گلدون بگیرم، یکی برای گل های تازه تو آب و یکی برای گل های عروسی که میخوام درستشون کنم. لباس پاییزهبگیرم، هرلباسی که به چشمم قشنگ اومد. و شالگردن.و کتاب. و هرچیزی، هرچیزی که قشنگ بود. بدون فکر به اینکه لازمش دارم یا نه و اینکه قیمتش چنده.
و مقادیر زیادی گل و گلدون جدید.
و حتی شاید یه سری لوازم آشپزخونه. مثل ست قاشق چوبی اینا.
و الان، برعکس رو مبل دراز کشیدم، و برعکس به کتابخونه نگا میکنم، و یه دستم خواب رفته، و مغز لعنتیم دست از سر مرور دیدار باشکوه امروز با بابا برنمیداره، و تو چشمام کیلو کیلو شن میریزن. و فکر موندن برنامه های امروز، مثل دیروز و پریروزم. و فکر تموم شدن شهریور با کارهایی که میخواستم بکنم و نکردم، دو سه نفری که عمیقا میخواستم ببینمشون و ندیدم.
و خب ساعت 1 شبه و متاسفانه نمیتونم برم خرید و همه چیزهای قشنگ و بیهوده ی جهان رو بخرم، و البته، اگر یک ظهر هم بود، اون کارته که بایدو نداشتم:))
چرا اینقدر الان نیاز به خرید دارم؟ چرا انگار سم امشب فقط با خرید از تنم خارج میشه؟ من که خریدی نبودم و نیستم.
همین که این ساعت دارم مرور کتاب آدما تو بهخوانو میخونم، اوج بی خوابی، سردرد، بیکارگی، کلافگی و شکوه این لحظه رو نمایان میکنه!!!!