ای کاش رنج آخر داشت .
حالم داره از بو و رنگ خون، شستن با دست لباس، استرس داشتن موقع بلند شدن از جا، با احتیاط عطسه و سرفه کردن، ضعف و خستگی و دوش گرفتن سرپایی به هم میخوره.
خدایا خواهش میکنم.
نیاز دارم مغزمو از تو جمجمهم درارم، بتکونمش، آشغالاشو بریزم دور، توش شلف بزنم و مسئله ها رو با نظم و ترتیب بشونم سرجاشون، و بعد با کله سبک تر و آروم تری به زندگیم ادامه بدم
شن های پشت چشممم خالی کنم و دکمه ی خاموش خواب آلودگی مو بزنم.
روزهام دارن به شکل قشنگ اما عمیقا ترسناکی میدُون و من کج و کوله بهشون نمیرسم که نمیرسم.
چرا هرموقع من دلم چیزی میخواد اون چیز نیست؟
اون روز هوس ماسالا کردم، شیر نداشتیم!
امروز گفتم پچپچ بخورم، پچ پچ نداشتیم!!!
دیروز دلم خامه شکلاتی میخواست(درحالیکه یه خامه شکلاتی باید میداشتیم تو یخچال) و نداشتیم و معلوم نبود کی نیست و نابود شده!
زیبا نیست؟ :]
حالا از این روند موقع تمایل به خرید ِ یک چیزی که دیگه نگم براتون