يكشنبه ۲ ارديبهشت ۰۳
درحالیکه چهارزانو گوشه ی فرش نشسته بودم و پیرهن سورمهای لنگریم مثل همیشه از شونهی راستم آویزون بود، زدم زیر گریه. از فکر به عجزم در داستان نوشتن.
جناب نون سعی کرد به شوخی برگزار کنه و گفت هورمونه و فلان و اینا، نمیگم نیست. اصلا هورمون جزیی از ادمه. اما من در این گریه و از اون مهم تر، در این احساس عجز جدیم. و کاش اینقدر عاجز نبودم. و کاش کسی بدونه چی میگم. البته نه، کاش ندونه.