- داشتم تو دفتر به این فک میکردم که من تنها زمانی از زندگیم که الان وقتی بهش فک میکنم، بابتش به خودم افتخار میکنم دوره ی تاریکِ 16 تا 18 سالگیمه. چرا؟ چون تنها وقتی بود که در اوج سختی، در قوی ترین حالت ممکن بودم و موندم. تا حد توانم و شاید کمی بیشتر از اون.
بعدش سختی و تاریکی کم نداشتم. انواع و اقسام مدلا. از کرونا و پیجیدگی و تلخی و داستانای اون روزا تا هزار و یک مدل جدید و کهنه. اما تو هیچکدوم اونقدری که میخواستم قوی نبودم که به خودم افتخار کنم.
میخوام این شصت روز، دومین باری بشن که میتونم بابتش به خودم بگم دمت گرم اسماء. امیدوارم و ان شالله که بشه.
بشه که قوی باشم.
- هی از صبح با خودم میگم: که عشق، بزرگترین ضعف و قوت ماست. (میگم که، توشم درواقع! تو تک تک واژه های این گزاره ی من درآوردی اما شدیدا صادق)
- پیاده برگشتن، اونم دقیقا زمان اذون مغرب. اونقدرام سخت نبود. یه حالت " دیدی تونستم" داشتم:)) . درسته اولین بارم نبود پیاده برمیگشتم اما پیاده برگشتن یه خستگی و اذیت و دلگیری ای داره برام و حس میکردم تو این روزا این هزار برابر بیشتر و کشنده تر میشه اما الحمدلله نشد. سعی کردم نشه و سعی م تا حد خوبی نتیجه داد.
شاید اگر ایرپاد داشتم یا میتونستم از هندفیری استفاده کنم برگشتم راحت تر میشد. شایدم این سکوت مطلق بهتره. البته مطلقم که نیست. سکوت مطلق + اون چیزی که اون لحظه میفته تو دهنت (که این بار برای من شکوه ی نامجو بود) + صدای محیط. به عنوان مثال: صدای اون پیرمرده که داشت برای دوستاش میگفت : دیشب خمیر دندون خوردم و خانمم دید و دعوام کرد:))))
اما خب راهی برای اینکه بدونم بودنش بهتره یا نبودنش وجود نداره.
- زخم گوشه لبم یکم بیشتر شبیه زخم شده و رنگ قرمزم بهش اضافه شده. نمیدونم تب خاله یا چه کوفت دیگه ای اما خیلی رو مخ و سیریش و گنده و اه!