8 درصد شارژ گوشی برای مهمونی به این یوبسی واقعا کمه
اقای ا باورش نشد اما واقعااااا حاضر بودم الان روی یه کوه یخ زده باشم تا اینجا
8 درصد شارژ گوشی برای مهمونی به این یوبسی واقعا کمه
اقای ا باورش نشد اما واقعااااا حاضر بودم الان روی یه کوه یخ زده باشم تا اینجا
مامان گفت دیشب نشسته گریه کرده. دلم درومد براش.
هم دلم میخواد آتیشش بزنم، هم دارم آتیش میگیرم براش.
احمق بیشعور نفهم ازگل الاغ. عح
اینکه تا سر حد مرگ دلت براش تنگ شده باشه، اما بدونی ندیدنش بهتر از دیدنشه، خیلی غمآلوده :)
خب گویا درحالیکه فردا نه کلاس دارم، قراره از فرط کیپ بودن و ابریزش بینی و دل درد نتونم بخوابم:))))))))))
آلرژی فصلی، اسراری، قانون سربازی اجباری، گلودرد و سرفه، کپشنهای عقبافتادهی آن، موجودی کارتم، تقویم، تیزفکری و صاحابش، حافظه گوشیم، قسط لپ تاپ، ساعت و عادت ماهانه، همگی با هم علیه من دست به یکی کردن:))))
وقتی ده روز، اونم نه ده روز، 7 روز، به قاعده ی 700 روز بگذره،
به عبارتی 28 روز به قاعده ی 2800 روز میگذره...
و 2800 روز یعنی هفت سال و خرده ای، و من هفت سال و خرده ای دیگه، 32 سالمه. و پیرترم خیلی:) و غمگین تر. و با موهای سپیدتر.
این همه قرص رندوم و بی ربط و پشت هم، هرکدوم بدونن باید کجا برن و وظیفشون چیه!
وقتی کسی قبل 20 و چند روز، قید "فقط" میذاره، دوس دارم یه مشت بکوبم تو دهنش
اینکه مامان بی وقفه بهم نکات خونه داری رو یاداوری میکنه و بهم کمبودا و مشکلاتم در این زمینه رو یاداوری میکنه واقعا آزاردهنده س
کم کم حالم داره از عینگ به هم میخوره:)
و این یعنی باید بابت این داستان خیلی هزینه بدم. و به جهنم. به درک. میدم.
- داشتم تو دفتر به این فک میکردم که من تنها زمانی از زندگیم که الان وقتی بهش فک میکنم، بابتش به خودم افتخار میکنم دوره ی تاریکِ 16 تا 18 سالگیمه. چرا؟ چون تنها وقتی بود که در اوج سختی، در قوی ترین حالت ممکن بودم و موندم. تا حد توانم و شاید کمی بیشتر از اون.
بعدش سختی و تاریکی کم نداشتم. انواع و اقسام مدلا. از کرونا و پیجیدگی و تلخی و داستانای اون روزا تا هزار و یک مدل جدید و کهنه. اما تو هیچکدوم اونقدری که میخواستم قوی نبودم که به خودم افتخار کنم.
میخوام این شصت روز، دومین باری بشن که میتونم بابتش به خودم بگم دمت گرم اسماء. امیدوارم و ان شالله که بشه.
بشه که قوی باشم.
- هی از صبح با خودم میگم: که عشق، بزرگترین ضعف و قوت ماست. (میگم که، توشم درواقع! تو تک تک واژه های این گزاره ی من درآوردی اما شدیدا صادق)
- پیاده برگشتن، اونم دقیقا زمان اذون مغرب. اونقدرام سخت نبود. یه حالت " دیدی تونستم" داشتم:)) . درسته اولین بارم نبود پیاده برمیگشتم اما پیاده برگشتن یه خستگی و اذیت و دلگیری ای داره برام و حس میکردم تو این روزا این هزار برابر بیشتر و کشنده تر میشه اما الحمدلله نشد. سعی کردم نشه و سعی م تا حد خوبی نتیجه داد.
شاید اگر ایرپاد داشتم یا میتونستم از هندفیری استفاده کنم برگشتم راحت تر میشد. شایدم این سکوت مطلق بهتره. البته مطلقم که نیست. سکوت مطلق + اون چیزی که اون لحظه میفته تو دهنت (که این بار برای من شکوه ی نامجو بود) + صدای محیط. به عنوان مثال: صدای اون پیرمرده که داشت برای دوستاش میگفت : دیشب خمیر دندون خوردم و خانمم دید و دعوام کرد:))))
اما خب راهی برای اینکه بدونم بودنش بهتره یا نبودنش وجود نداره.
- زخم گوشه لبم یکم بیشتر شبیه زخم شده و رنگ قرمزم بهش اضافه شده. نمیدونم تب خاله یا چه کوفت دیگه ای اما خیلی رو مخ و سیریش و گنده و اه!
انگار به آغاز کردن معتاد شدم.
کاش همین ماده ای که احتمالا یک اسمی مثل آدرنالین داره و موقع آغاز کردن در خون م ترشح میشه در زمان ادامه دادن هم در خون م ترشح میشد!
هوا آتیشه.
حس میکنم اون نقطه از کاغذم که بین ذره بین و آفتاب قرار گرفته.
تاب آوری م پایینه
ساج نمیذاره بره از این خراب شده و اینجارو به جای خراب شده تری تبدیل میکنه بودنش
کلافم
دوس دارم اول خودمو حالق آویز کنم بعد همه رو با کلت خلاص کنم
از این حالتم بدم میاد
یه ایده ی جدید تو ذهنم اومده که بهش امید دارم و دوسش دارم.
اما خوب نیست حالم . اصلا
مثل سگ هم خوابم میاد نمیدونم چرا
تف تو این زندگی خلاصه. بای.
اما من بین یک جهان کوچک ژرف و یک جهان بزرگ ِ احتمالا کمترْ عمیق، اولی را انتخاب میکنم.
و این پایان مشغولیت ذهنم برای این ماجرا خواهد بود
با همون حالی که از دفتر رسیدم، نشستم، اشکک میریزم و شیک شکلات میخورم:)))))
تصویر جالبی ست.
اگه یکم، فقط یکم قشنگ تر بودم، اگه فقط یکم خوش هیکل تر بودم. اگه فقط یکم بهتر مینوشتم. اگه یکم منظم تر و سرحال تر بودم؛ زندگی قشنگ تر میشد. بیشتر خودمو دوست داشتم، کمتر احساس ناکافی بودن میکردم و احتمالا حال و اینده ی بهتری داشتم.
فقط
یه
کم
:)