همین که این ساعت دارم مرور کتاب آدما تو بهخوانو میخونم، اوج بی خوابی، سردرد، بیکارگی، کلافگی و شکوه این لحظه رو نمایان میکنه!!!!
همین که این ساعت دارم مرور کتاب آدما تو بهخوانو میخونم، اوج بی خوابی، سردرد، بیکارگی، کلافگی و شکوه این لحظه رو نمایان میکنه!!!!
بعد از قریب به یک ماه مهمون داری بی وقفه، یادم رفته زندگی در حالت عادی بدون مهمون چه شکلی بود
کاش میشد درد ها را بغل کرد، یا بوسید.
آنوقت درد پاهای امشبم را، سردردها و سوزش چشم ها و کمردرد های امشب را به صورتم میچسباندم، میبوسیدم، بغل میکردم و میگفتم همه ی آن چه از این زندگی میخواهم، تنها و تنها شمایید.
شما، همه ی آمال و طلب من از این جهانید.
علاج دلتنگی، زیارتست و غم است؟
چیکار کنم منی که دارم از دلتنگی زیارتت جون میدم؟
+که زندهایست علیل، گناهکاری که...
آیا لحظه ای باشکوه تر از تیک خوردن کارهای عقب افتاده و کهنه شده هست؟
ندا آمد که خیــــــــر
تا یه ساعت پیش، قصد داشتم بیام بگم «امروز روز من بود. تو اتوبان در فاصله ی کمی از موتور مرغ مینا دیدیم، دامن سرمه ای خال خالی محبوبمو پوشیدم، حموم رفتم و خونهم بوی تمیزی میده، مامان آقای الف برامون از اون سالاد خوش مزه هاش درست کرده و از نشر لگا بهم زنگ زدن.»
اما خب، تا یه ساعت پیش میخواستم اینارو بگم. چون الان دیگه روز من نیست. شب منم نیست:) دیگه مال من نیست خلاصه.