عه فردا کنکوره:))) عالی.
تقریبا میتونم بگم تارهای صوتیمو از دست دادم.
+ واکنش آدما وقتی میبینمم به جای اینکه" عه مریض شدی؟" باشه، "تو بااااز مریض شدی؟؟" عه!
اومده بودم یه دیگه بنویسم. اما مغزم، حقیقتا، بی اراده و اختیار خودم، جمله پست قبلو نوشت. ترسناک بود. چجوری؟
+همه جام درد داره و نوش جونم
+اون چیزایی که بابت گفتنشون اومده بودمم یادم رفت. شب بخیر
مغزم:
- امروز شونزدهمهههههه.
- خا؟
- نهههه روززز دیگههه تولدتهههه
-خب؟؟
همین دیگه:/
- تموم شد؟ اوکی. کجا بودیم؟ آها. چک لیست کارای فردا
🚶♀️
رویداد واقعا سنگین شده کارش. و دارم له میشم. راضیم البته.
فقط کاش نگران بُعد همسریم نبودم.
امروز فا پیام داده که آره یادت افتادم و دلم تنگ شده و ببخشید و فلان.
عصبانیم. خیلی. حتی معذرت خواهیشم بوی تعفن بی اهمیتی محض میداد. و میدونی؟ من ادم برگشت به این رابطه نیستم، حتی اگه جای شونزده هفده سال، سی چهل سال بود!
جا داره جلو آیینه وایستم و فرهادطور بگم: تو همونی که یه روز، فک میکردی فقط چهارشنبه ها میری مدرسه!
ولی امروز، شنبه تا پنج شنبه سرکاری
و داری جر میخوری:]]]
مامان چند وقت پیش برای محمدحسین یه هودی گرفت که خیلی قشنگ بود. سبز موردعلاقهم بود، با یه نوشته zara وسطش. به محمدحسینم میاد. من وقتی تنش دیدم گفتم چه قشنگ و این حرفا. مامان حالا رفته برای تولدم یه هودی سبز خریده، با این تفاوت که رو آستیناش گل دوزیِ گل و غنچه و اینا داره. محمدحسین از دهنش پرید که آره مامان رفته گشته یه چی شبیه لباس من امااا با گلدوزی که دخترونه ش کنه، پیدا کرده برات:)))
واقعا هم قشنگه و پوشیدم و دوست داشتم و اینا.
لحظه آخر که داشتم باهاش خدافظی میکردم، برگشته میگه: اگرم گلدوزیشو دوس نداری همینه که هست. از این به بعدم اصلا همینطوری برات میخرم هرچی بخرم. نه شبیه لباسای مردا. چیه هی یوقور یوقور. دخترونه بپوش درست شو اه.
میگم مادر من یکم دیر نیست برای تربیت دخترونه ی من؟ منو دیگه حتی شوهر دادی رفته.میگه نه خیر.دیگه گندشو دراوردی. همین الان باید درستت کنم دیگه بسه اه:)))
اینگونه.
ولی تلاشش برام قابل تحسینه حقیقتا